۰۱ دی ۱۳۸۹

سر صبحی یه سری تصاویر به طرز عجیب و نامربوطی از ذهنم بیرون نمیرفت :


روزی که خبر فوت شدن خاله ام رو تو آلمان بهمون دادند فقط من و سپیده تو خونه بودیم ، مامان و بابا رفته بودن شمال. تلفن زنگ زد، دوباره پریچهر بود. با اینکه دفعه قبل بهش گفته بودم فردا امتحان ریاضی مهندسی دارم بازم اصرار میکرد که با سپیده بریم خونه مادرجون و میگفت همه اونجا جمعند. نمیفهمیدم چرا وقتی خود مادرجون اینا خونه نیستن همه جمع شدن اونجا و اصلا چه اصراریه که ما هم بریم... دیگه خوب یادم نمیاد چی شد و چی بهم گفت فقط صدای گریه دارش یادمه که تکرار میکرد خاله زویا خاله زویا...


چهار یا پنج سالم بود. نمیدونم شاید هم کمتر. یه عروسک چاق گنده خوش اخلاق داشتم. صورتش سفید بود و موها و لباسش نارنجی. موهاش برعکس بقیه عروسکهام کوتاه بود، لپهاش دون دون بود و به پشتش یه پره آویزون بود (یه چیزی مثل فرفره) اون هم نارنجی بود. عاشقش بودم. اسمشو نارنجی گذاشته بودم. نمیدونستم یه عروسک چرا پشتش باید فرفره داشته باشه ولی دوست داشتم فکر کنم میتونه با اون فرفره تا هر جا که میخواد بره، هر کی رو که میخواد ببینه ... مامان میگفت عروسکه رو خاله ام برام از آلمان فرستاده... خاله ای که هیچ وقت ندیده بودم...


خاله ام رو تا آخرش هم ندیدم . خاله ای که دست خطش روی جعبه ماشین حسابی که برام فرستاده بود، شخصی ترین چیزیه که ازش دارم. همون ماشین حسابه همونه که امتحان ریاضی مهندسی رو باهاش پاس کردم.

۲۹ آذر ۱۳۸۹

مورفی؟ مورفی؟

بیا بیرون...

+

( یعنی دو نقطه بی نهایت پرانتز)

هیچ نمی دانم چه حالی دارم. سوراخ های دماغم را گشاد کرده ام و دارم سپری می کنم این روزها را. هی می خواهم به روی خودم نیاورم که دارم سپری می کنم اما این کار من فقط سپری کردن است.
می دانم این وضعیت اشتباهی ست که نباید تویش بمانم اما مانده ام. این "که چی" لعنتی نشسته ست توی دامنم. به هم نگاه می کنیم. می گویم که چی؟ می گوید که چی؟
غمی ندارم. بغضی ندارم. هستم. فقط هستم.
افتاده ام به آن حال های انفعالی که از خودم سراغ دارم. که شانه بالا می اندازم برای جهان به انضمام مایحتوی ش. فقط یک رضایتی که دارم این است که نباید برای کسی توضیح بدهم که چرا این حالم.

اینها بخشی از نوشته های منصفانه است که اون هم از جای دیگه ای لینک کرده ولی دقیقا معنی این روزهای منه.

۲۸ آذر ۱۳۸۹

یادم به حرف نون می افتد. با اطمینان به من گفت زندگی جای دویدن نیست، جای قدم زدن است. من به خودم می گویم مجبور نیستی تصمیم بگیری اما یکی توی من نشسته است و مدام می پرسد الان داری چه کار می کنی؟ الان این کاری که کردی برای چی بود؟ خودت را توضیح بده. پیشرفت کارهایت را به من شرح بده. هی من را بازخواست می کند. هی نگرانم می کند. بعد من هی فکر می کنم توضیح ندارم. فکر می کنم خسته ام. فکر می کنم دلم آغوش می خواهد اصلن. هی دلم می خواهد به خودم امان بدهم....

منصفانه

۲۷ آذر ۱۳۸۹

خوب به من چه؟! قشنگ نوشته... اصلا چی میگی که زیادی کش میدم یه موضوعی رو!
هه هه :) من کماکان دارم آرشیو همون خانومه رو میخونم که رسیدم به اینجاش. واقعا که اسمِ خوبیه "توطئه خزنده". ما هم پارسال این نوع توطئه رو از سر گذروندیم. گذراندنی....
یادته سپید؟
الان یه اس ام اس برام اومده:
ترک اعتیاد راه سبز، شهرک غرب
سمزدایی مخدر- محرک-الکل
تماس 9 الی 12

آخه من چه گناهی کردم؟! بابا جان، ایهاالناس، دوستان و آشنایان گرامی، خوب هر از چند گاهی یه پیام کوتاهی برای منِ بیچاره بفرستید که وقتی صدای اس ام اس میاد اینجوری هول نشم، دستم بره تو چشمم... طفلکیم آخه ):
میدونید چیه؟ من عاشق نوشته های این خانومه شدم.
خوب مگه چیه؟! من تازه شناختمش . و آیدا راست گفته بود که راجع به انتخاب از بین وبلاگا واسه بردنشون به غار و تنهایی و اینا.

*** کم مونده بالای اینجا بنویسن لطفا مرا بشویید، سالهای دور از پست یا همچین چیزایی ... ولی خوب چی کار کنم، خوندن نوشته های قشنگ خیلی آسونتره از نوشتنشون ;)
دوستم یادته همت عالی متعالی رو ؟! D:

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

یکسال گذشت...
کیه که یادش نباشه؟!

۰۴ مرداد ۱۳۸۸

سَرخوردگی که میگن همینیه که من هم دچارش شدم؟ که خوندنم نمیاد (حالا نوشتن که از اولش هم اومد نیومد داشت برام، ولی الان در کمال ناباوری میبینم که دچار نخوندن شدم) حوصله هیچ کاری رو ندارم. دائم فکرم مشغوله. هنوز نمیتونم باور کنم اتفاقاتی رو که افتاده و جسته گریخته هنوزم داره می افته. اخباری که میرسه... هنوز نتونستم عمق فاجعه رو باور کنم.
سختمه. خیلی سخت